سر پا برهنگانيم اندر جهان فتاده

شاعر : عطار

جان را طلاق گفته دل را به باد دادهسر پا برهنگانيم اندر جهان فتاده
رندان ره‌نشين را ميخانه در گشادهمردان راه‌بين را در گبرکي کشيده
در پيش دردنوشان بر پاي ايستادهبا گوشه‌اي نشسته دست از جهان بشسته
کز چشم خلق عالم يکبارگي فتادهاندر ميان مستان چندان گناه کرده
ماييم جان و دل را اندر ميان نهادههرجا که مفلسان را جمعيتي است روزي
رهزن شدند ما را مشتي حرام‌زادهما خود که‌ايم ما را خون ريختن حلال است
گه روي سوي قبله گه دست سوي بادهزنهار الله الله تا کي ز کفر و ايمان
رفتم به خاک تاريک از هر دو خر پيادهنه ممنم نه کافر گه اينم و گه آنم
دل بايدت که گردد از هرچه هست سادهعطار اگر دگر ره در راه دين درآيي